سلام دوستان من سوگل هستم 19 سالمه......!!
خونه ی مامان بزرگم شمال تو بهشهر یه جای قدیمیه....هیچ وقت روزه برگشتمونو که بدترین خاطره ی عمرم بود تو خونه ی مامان بزرگمو یادم نمیره..
اون روز قرار بود پنج و شیشه عصر حرکت کنیم به سمته تهران و منم صبح ساعته هشت بیدار شدم همه خوابیده بودن و فقط من بیدار بودم خونه ی مامان بزرگمم ک گفتم خیلی قدیمیه...!!
خلاصه من صبحانه خوردم و خواستم برم طبقه ی بالا تو اتام ک احساس کردم از اتاقی ک مامان بزرگم همیشه درشو قفل میکرد صدا میاد..
خلاصه منم ک هیفده سالم بیشتر نبود و اون موقع خیلی شیطون و کله شق بودم فضولی کردم و رفتم سمته همون در
اون موقع اصلا فکره جن و این چرت و پرتا نبودم
بهش ایمان داشتم اما هیچ وقت تو نخ و فکرش نرفته بودم.....!!
بعد از اینکه به اون در رسیدم گوشمو چسبوندم به در
صداهایی شبیه پچ پچ میومد ک اصلا واضح نبود.!
خواستم دره اتاق و باز کنم ک یادم افتاد مامان بزرگم همیشه این درو قفل میکنه اما یه امتحان کردم ک در کماله تعجب در باز شد......!!!!!!!واقعا متعجب بودم
آروم آروم وارده اتاق شدم
توش هیچی نبود خالیه خالی.!
فقط یه صندلیه چوبی وسطه اتاق بود همین!
همش داشتم به این فکر میکردم ک دلیله اینکه مامان بزرگم همیشه دره این اتاقو قفل میکنه چیه چون اینجا هیچی نبود!
همون موقع نگاهم به پرده ی اتاق خورد ک داشت تکون میخورد اما پنجره ی اتاق باز نبود........!!!
یکم ترسیدم اما باز به خودم قبولوندم ک شاید از ی جای دیگه داره باد میاد
یکم تو اتاق چرخ زدم اما هیچ چیزه مهمی پیدا نکردم!!
از اتاق بیرون رفتم و درشو بستم
یکم احساسه کسلی داشتم و انگار پلکام سنگین بود بدنم حس نداشت گلوم خشک شده بود
رفتم سمته آشپزخونه ک ای کاش نمیرفتم چون تو ظرفشویی یه ظرفه سفید افتاده بود و روش با خون نوشته شده بود:"برو تو اتاق رو صندلی بشین"
زهرم داشت میرفت اما با تمامه این وجود بازم به خودم امیدواری دادم ک هیچی نیست و راه افتادم سمته همون اتاق درو باز کردم و وارد شدم
هیچی نبود جز همون صندلی!!
آروم و با ترس رو صندلی نشستم
یه پنج دیقه گذشته بود و هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده بود ک احساس کردم صدای گریه ی بچه از تو حیاط پشتی میاد.....اما ما ک بچه ای نداشتیم ک بره تو حیاط ترسیده از جام بلند شدم و از پنجره به حیاط نگاه کردم اما چیزی ندیدم با خودم گفتم شاید خیالاتی شدمو خواستم از اتاق برم بیرون ک دره اتاق با شتاب بسته شد پشته در با خون نوشته شد بود:"تو خیالاتی نشدی!"
داشتم قبضه روح میشدم
سریع رفتم سمته درو تند تند دستگیررو بالا پایین کردم اما دره انگار باز نمیشد و بیست قفلی زده بودنش....!!
هی به در میکوبیدم و کمک میخواستم ک همون موقع در باز شد و مامان بزرگمو دیدم ک با اخمای توهم رفته و تعجب بهم نگاه میکرد
اولین چیزی ک ازم پرسید این بود ک چی دیدم منم همه چی رو براش توضیح دادم ک گفت اینارو پیشه خودت نگهدار و به کسی نگو منم قبول کردم ک گفت دیگه حقه اومدن به این اتاق و نداری واگرنه بد میشه منم با کله قبول کردم کی حاضر بود دوباره پاشو تو اون اتاقه جنی و نفرین شده بزاره؟؟مگر اینکه خر مغزشو گاز گرفته باشه تازه مامان بزرگمم نمیگفت منو زنده زنده دفن میکردن یا همون زنده به گورم میکردن هیچ وقت حاضر نمیشدم دیگه پامو تو اون اتاقه صاب نمرده بزارم......خلاصه دیگه اون روز برگشتیم تهران و من فقط این جریانو برای صمیمی ترین دوستم آیدا تعریف کردم که اونم باور کرد خلاصه دیگه از اون موقع تا الان هیچ وقت پامو تو خونه ی ننه بزرگم نزاشتم و باهاش تلفنی صحبت میکنم......!!
ببخشید اگه سرتونو درد آوردم پوزش:)
داستان ها تونو بفرستین
https://telegram.me/joinchat/CqN5mz5uy-b1l8F8JqQHFg
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
داستان ترسناک سوگل ,
:: بازدید از این مطلب : 374
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0